loading...

دفتر مشق

داستان - خبر های اجتماعی ، فرهنگی ؛ ورزشی - قصه - دیدگاه - هر مطلبی که برای خوان

بازدید : 373
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 1:39

شوهرم که آن موقع ۱۸ ساله بود نه تنها به سربازي نرفت بلکه به پشتوانه حمايت ها و کمک هاي مالي پدرش به در بي خيالي زد و در دام دوستان ناباب افتاد. او در مدت کوتاهي به موادمخدر اعتياد پيدا کرد. با اين مشکل من و همه اطرافيان دست به کار شديم تا او را از اين منجلاب نجات بدهيم ولي تلاش هاي ما بي نتيجه ماند و بابک کم کم ترياک را کنار گذاشت و وابسته به کريستال شد. بيچاره پدر شوهرم به دليل غصه زياد دق کرد و مرد و ما حامي مالي خود را از دست داديم. از آن به بعد خانه ما پاتوق دوستان شوهرم شد و متاسفانه با توجه به مشکلات اقتصادي او ابتدا مرا هم به دام موادمخدر انداخت و سپس مجبورم کرد تا در کنار خرده فروشي موادمخدر، تن به کارهاي غيراخلاقي بدهم.

یک شبی مجنون...
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی