loading...

دفتر مشق

داستان - خبر های اجتماعی ، فرهنگی ؛ ورزشی - قصه - دیدگاه - هر مطلبی که برای خوان

بازدید : 402
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 1:39

با شنيدن اين حرف ها از انتخاب خودم پشيمان شدم و با شوهرم که پسرخاله ام است، سر ناسازگاري گذاشتم. ما هر شب جنگ و دعوا راه مي انداختيم و اطرافيان از دستمان عاصي شده بودند. متاسفانه ابراز علاقه پسري که در همسايگي ما زندگي مي کرد نيز با قول و قرارهايي واهي، قوز بالا قوز شد و من که فکر مي کردم اين پسر جوان و تحصيل کرده مي تواند شريک خوبي براي زندگي ام باشد، تعهدات زناشويي ام را زيرپا گذاشتم و از پسرخاله ام جدا شدم. حدود شش ماه بعد نيز آن پسر جوان به خواستگاري ام آمد و با هم ازدواج کرديم. اما از همان روز اول در کارگاه توليدي او مشغول کار شدم و مجبور بودم از صبح تا شب براي يک لقمه نان بخور و نمير کار کنم.زن جوان آ هي کشيد و افزود: زندگي با اين مرد بي مسئوليت جز بدبختي و فلاکت برايم نتيجه ديگري نداشته است. او پس از مدتي با زن ديگري ازدواج کرد و من نيز در واقع سرايدار و کارگر کارگاهش شدم و حتي به دليل اين که حال و حوصله اي براي گلايه و شکايت نداشته باشم، از طريق او به دام مواد مخدر افتادم. الان ۸ سال است که اين زندگي نحس را تحمل کرده ام و صدايم در نيامده است، چون از قديم گفته اند « خود کرده را تدبير نيست»! ولي از روز قبل که متوجه شدم همسرم مي خواهد تنها دخترم را از من جدا کند، ديگر نتوانستم طاقت بياورم. به اين جا آمده ام تا کمکم کنيد، چون نمي خواهم بچه ام را از دست بدهم.

یک شبی مجنون...
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی