loading...

دفتر مشق

داستان - خبر های اجتماعی ، فرهنگی ؛ ورزشی - قصه - دیدگاه - هر مطلبی که برای خوان

بازدید : 328
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 5:37

.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می‌شد می‌گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می‌کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره‌ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می‌شد.مرد ديگر نمی‌توانست آنها را ببيند. چشمانش را می‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.روزها و هفته‌ها سپری شد.يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايشانجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی‌و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند. هنگامی‌که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می‌کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار پاسخ داد : شايد او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی‌توانست آن ديوار را ببيند

ناهنجاری سر به جلو
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی